مبارک ساعتي باشد که با منظور بنشيني

شاعر : سعدي

به نزديکت بسوزاند مگر کز دور بنشينيمبارک ساعتي باشد که با منظور بنشيني
تو را بازي همين باشد که چون عصفور بنشينيعقابان مي‌درد چنگال باز آهنين پنجه
اگر خواهي که چون پروانه پيش نور بنشينينبايد گر بسوزندت که فرياد از تو برخيزد
نه ياران مست برخيزند و تو مستور بنشينيگرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالي شو
نه آن ساعت که هشيارت کند مخمور بنشينيميي خور کز سر دنيا تواني خاستن يکدل
اگر هر جا که شيرينيست چون زنبور بنشينيتمناي شکم روزي کند يغماي مورانت
فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشينيبه صورت زان گرفتاري که در معني نمي‌بيني
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشينينپندارم که با يارت وصال از دست برخيزد
که چون سعدي به تنهايي شب ديجور بنشينيميان خواب و بيداري تواني فرق کرد آنگه